داستان عشق در نگاه اول

چیک چیک عشق

با سلام ... ورود شمارا به وبلاگ چیک چیک عشق خوش آمد میگویم ... برای مشاهده کامل مطالب از آرشیو مطالب وبلاگ استفاده کنید.

توی پیاده رو درحال قدم زدن بودم. نمی دونستم می خوام به کجا برم، فقط داشتم راه می رفتم تا به جایی برسم. مغازه های بسیاری توی اون زمان باز بود و صحب مغازه داشت کالای خودشو فرو می کرد توی حلق مشتری و مشتری هم از همه جا بی خبر داشت اون حرف های صد من یه غاز صاحب مغازه رو باور می کرد و درصدد اون بود که کالا رو بخره اما غافل از اون جا که اطلاعاتی از اون کالا داشته باشه و بدونه که ساخت کدوم کشور هست.

کفش هایی که سقف پاهام بود داشت از خستگی می نالید و از خستگی بال بال می زد من هم بی تفاوت بودم نسبت بهشون و به راه خودم ادامه می دادم.

توی سرم هزاران هزار صدا درحال پیچیدن بود. نمی دونستم باید به کدومشون گوش بدم. همین جور داشتم می رفتم که ناگهان چشمام به مغازه ای افتاد. روی شیشه ی بیرونی اون مغازه پوستر یک فیلمی بود که توی سینما دیده بودمش و واقعا از اون فیلم خوشم اومده بود و ارزو داشتم که سی دی اون فیلم رو داشته باشم اما تا اون موقع سی دی اون فیلمه نیومده بود و من همین جور درحال پیچ خوردن و انتظار کشیدن بودم. دوست داشتم که انتظارم هرچه زودتربه پایان برسه و من موفق به خریدن سی دی فیلم مورد علاقه ام بشم.

داستان فیلمه رو خیلی دوست داشتم چون ایده ی نوعی بود و تا به حال هیچ نویسنده ای نتوانسته بود که همچین فیلمنامه ای بنویسه و روی پرده ببره از این جهت من خیلی این فیلم رو دوست می داشتم.

 قصه ی داستان هم قصه ی نوعی بود و بی همتا.

قصه ی پسر و دختری بود که بر حسب یک اتفاق خیلی خیلی کوچک با هم آشنا میشن و درطی مدت خیلی کوتاهی عاشق هم می شوند و هم دیگر روعشق هم معرفی می کنند وخودشون رو شبیه خسرو شیرین و وامق و عذرا فرض می کردند ولی در اخر داستان این دو به هم نمی رسند و مقصر خانواده ی دختر هست که این دو را از هم جدا می کند و این دو را به سکوی پرتابی به سمت مرگ سوق می دهد و پس ازطی 5 سال این دو دوباره همدیگر را می بینند. دختر کنار شوهرش است و پسرتنهاست و یاری ندارد، درهمان جا اشک در چشمان دختر حلقه می زند و داستان تمام می شود ...

همچنان درحال قدم زدن در پیاده روی خیابان بودم که تصمیم گرفتم که به مغازه ی مورد نظر برم و اون فیلم زیبا رو بخرم. دستم رو توی جیبم بردم تا ببینم که پولی برای خرید سی دی فیلمه دارم یا که نه؟!

دستم داشت جیبم رو می گشت، هی به خودم می گفتم که :

 « خدا کند که پولی داشته باشم تا برم و سی دی فیلمه رو بخرم...!!! »

پس از ثانیه هایی دستم رو بیرون اوردم، منتظر بودم که ببینم دستم پولی پیدا کرده یا نه؟!

دستم رو باز کردم پول مچاله شده ای درون دستم حلقه زده بود و منتظر بود که برم و سی دی فیلمه رو بخرم، واقعا خوشحال بودم چون پول برای خرید سی دی داشتم.

به سرعت به سمت اون مغازه گام برداشتم. حس وحال عجیبی داشتم. نمی دونستم چرا این حال درمن ایجاد شده بود؟!

احساس می کردم که قلبم خوب نمی تونه خون پمپاژ کنه و خون رو خوب درنقاط بدنم پخش کنه!

چند قدم بیشتر نمونده بود به مغازه برسم که ناگهان یک اتومبیل خاکستری رنگ، با بوقی که زد منو روی سطح زمین پخش کرد و منو از تمام چیزها به دور کرد.

درحال نزدیک شدن به مغازه بودم تا فیلم مورد علاقه ام رو بخرم.

وقتی به مغازه رسیدم، درب مغازه رو باز کردم و به داخل مغازه رفتم. هنگام وارد شدن به درون مغازه، یک لحظه تردید تمام وجودم رو فرا گرفت ، نمی دونستم که که به مغازه صوتی و تصویری وارد شدم یا اینکه وارد مغازه لوستر فروشی شدم...

تمام مغازه پرنوره پر نور بود. همه جا عین طلا می درخشید و همه جا درحال برق زدن بود و منشاء این درخشش هم لامپ های رنگارنگی بود که درگوشه و کنار مغازه نصب شده بود و نقطه نقطه ی مغازه رو زیبا و قشنگ کرده بود...

رنگ و طرز جاگذاری وسایل مغازه، سبکی دخترونه بود و من علاقه مند این سبک!

دیوار رنگی صورتی داشت ، همه وسایل با دقت چیده شده بودند و این مغازه رو شهره خاص و عام کرده بود.

صاحب مغازه یک دختر بود و مشغول چسباندن پوستر فیلمی. پوستر های زیادی برسطح دیوار نقش بسته بودند.

من برای اینکه صاحب مغازه رو نسیت به خودم متوجه بسازم، با انگشت دست راست، چند تا تلنگر به شیشه ی زیر دستم زدم.

صاحب مغازه این صدا رو شنید و به سمت من برگشت. چشمان من و صاحب مغازه در یک لحظه بر هم گره خورد، یک گره ی کور!!

صاحب مغازه دختری بود قد بلند، خوش هیکل، زیبا و زیبا ، دارای موهای زرد رنگ با ابروهای پر پشت قهوه ای، بینی ای زیبا داشت و...

دوست داشتم هرچه زودتر صدایش رو بشنوم ولی این گره کور، کورتر شده بود و باز نمی شد که ناگهان زنگ تلفن همراهم به صدا در امد.

ـ بله، بفرمایید؟!

ـ الو... ساسان جان سلام... کجایی مادر؟!

ـ مادرجان میام شما ناراحت نشید و دلتونم شور نزنه ، تا چند دقیقه دیگه خونه ام!

ـ ساسان جان عموت و خانوادش اومدن سریع تر بیا...

ـ چشم مادر جان زودتر میام... فعلا کاری ندارید مادرجان؟!

ـ نه ساسان جان فقط زود بیا!

ـ چشم مادرجان، خداحافظ!

همون موقع صاحب مغازه شروع به صحبت کرد.

ـ بفرمایید آقا چی می خوایید؟!

ـ مَ مَن ... سی دی خام دارید؟

ـ بله چند تا می خواید؟

ـ هان!! چهار نه پنشتا بدین!

کاملا دست پاچه شده بودم. نمی دونم دارم چی میگم فقط و فقط داشتم به صاحب مغازه نگاه می کردم. فکر کنم که عاشق شده بودم. عاشق صاحب مغازه توی یک نگاه!

مغزم جواب نمی داد همش دوست داشتم که به چشمای ناز صاحب مغازه نگاه کنم، نمی دونستم اگه صاحب مغازه رو بخوام و پامو توی یک کفش کنم که اینو می خوام پس رویا رو چیکار کنم!؟

رویا منتظر من بود و دوست داشت که هر چه زودتر باهاش ازدواج کنم.

رویا دختر عموم بود طبق سنت و رسم که میگن عقد دخترعمو و پسر عمو رو توی آسمون ها بستن! من که این حرف رو قبول نداشتم چون عشق باید دو طرفه باشه نه یک طرفه!!

رویا به من علاقه ی زیادی داشت و البته دختر زیبایی بود ولی من دوست داشتم به دختری که قراره علاقه مند بشم ازدواج کنم نه دختری که بهش هیچ علاقه ای ندارم و طبق سنت و رسم باید ازدواج کنم من همچین عقیده ای داشتم و عقیدم م هم ازنظر خودم درست بود، توی هیچ کجای دنیا عشق یک طرفه خوشبختی نیاورده که من با این عشق یک طرفه بیارم.

تقریبا عشقی توی دلم ایجاد شده بود که برام خیلی عزیز و خوش یومن بود. حالا می دونستم که عاشق یک کسی شدم که خیلی دوستش دارم و مورد علاقه م هست و دوست داشتم که اگر ازدواج کنم با این دختر ازدواج کنم، این دختر همون دختر صاحب مغازه بود البته این عشق فعلا متولد شده حالا حالا هم نمی تونم که بگم عاشق واقعی هستم چون دفعه ی اولی بود که این جوری عاشق می شدم اما می دونستم که این عشق ، عشق آخرمه!!

صاحب مغازه سی دی های خامی که خواسته بودم رو توی یه مشمپا گذاشت و به من داد. اونقدرحواسم پرت بود که بدون حساب کردن پول، می خواستم از مغازه خارج بشم در این زمان بود که صاحب مغازه صدام زد.

ـ آقا... آقا... نمی خواید پولش رو حساب کنید؟!

ـ  واقعا معذرت می خوام، یکمی گرفتارم واقعا ازتون معذرت می خوام...

ـ بله کاملا معلومه که گرفتارید!؟

ـ از کجا معلومه که گرفتارم، کنجکاو شدم که بودونم لطفا بگید؟!

ـ از اونجایی که شما همش عجله دارید و زودتر می خواید برید خونتون!

ـ نه یه مهمون داریم به خاطر اونه که عجله دارم...

ـ شما یه مردید باید بدونید که عجله کاره شیطونه!

 ـ من هیچ وقت عجله نمی کنم چون عجله خطرناک هست و ممکنه آدم طوریش بشه.

ـ بله حرفتون خیلی قشنگ بود ادم همیشه باید توکاراش صبر وحوصله داشته باشه و هیچ وقت عجله نکنه!

ـ ببخشید می تونم بپرسم اسموتون چیه؟!

ـ اسم من نسترن ِ !

ـ بله چه اسم زیبایی.

ـ اسم منو پرسیدید اما اسم خودتون رو نگفتید؟!

ـ اسم من افشین ِ!

ـ وای من عاشق اسم افشینم!!

همون جا بودکه فهمیدم نسترن کمی به من علاقه داره اما روش نمیشه بهم بگه واین روبه طورغیر مستقیم به من گفت.

صحبت منو و نسترن بسیارطول کشید و کش دار شد. اونقدر کش دارشد و تا اونجایی ادامه یافت که با هم به بیرون رفتیم و کشتیم و کشتیم تا اینکه هوا تاریک شد. ستاره ها مجال بیرون آمدن و خودنمایی رو نداشتن!

هوا تاریک شده بود اما صحبت های منو و نسترن هنوز به پایان نرسیده بود. دستهامون توی دست هم بود و داشتیم توی پاساژ قدم یم زدیم.

من و نسترن به هم علاقه مند شده بودیم و نسبت به هم تقریبا آشنا شده بودیم و شناختی 50% از هم داشتیم.

اون شب خیلی زود به پایان رسید و وقت، وقت اون شد که هردومون به خونه هامون بریم. وقتی که باهم بودیم زنگ تلفن همراهم اصلا قطع نمی شد و مدام زنگ می خورد و کسی نبود جز مادرم که می خواست بدونه من کجا هستم و چرا به خونه نیومدم که عمو و دخترعمومو ببینم. من نمی دونم باید به کی بگم که دخترعمومو دوست ندارم این عشق فقط یک عشق یک طرفه ست و ره به جایی نمی بره!!

درراه خونه، فکر و ذکرم فقط پی یک نفر بود اون کس، کسی غیرازنسترن نبود. حالا می تونستم بگم که یک عاشق واقعی هستم و الان نام عاشق رو روی خودم بگذارم.

چند قدمی بیشتر نمونده بود که به درب خونه برسم که ناگهان پیامکی برام اومد. سراسیمه گوشی رو برداشتم و به اون نگاهی انداختم؛ نسترن بود که به من پیامک داده بود و نوشته بود:

« پولتو حساب نکردی من از حساب عشقت کم می کنم... »

همون جا بود که به شدت خندیدم. صدای خنده ی من فضای خیابان رو متشنج کرد و موجی بزرگ درست کرد به شدت اون که نزدیک بود تمام شیشه های خانه هایی که توی خیابان بودند، فرو بریزد و ترک بردارند...!!

به خودم گفتم:

« آی قربونت برم نسترن جونم...!!؟ »

آرام درب خونه رو باز کردم و پاورچین پاورچین به داخل قدم برداشتم. می ترسیدم، ترس تمام وجودم رو برداشته بود از اون جهت که ناگهان پدر یا مادرم از خواب بیدار بشوند و منو موآخذه کنند و دعوایی بشه و... از این جهت مجبور بودم که قدم هام رو آهسته بردارم و آرام آرام حرکت کنم تا به اتاق خوابم برسم. کمی مونده بود که به اتاق خوابم برسم که ناگهان چراغ حال روشن شد. ترس تمام وجودم رو فراگرفت. نمی دونستم کیه؟ مادرم هست یا پدرم؟ مغزم از حرکت ایستاده بود و هیچ فرمان نمی داد.

همون جا ایستاده بودم و حرکت نمی کردم. خشکم زده بود تا اینکه چراغ حال خاموش شد و صدای قدم ها کم فروغ تر و کم فروغ تر شد تا اینکه در گرداب صدا محو شد.

من به راهم ادامه دادم تا به اتاق خوابم برسم. برای اینکه به اتاق خواب برسم می بایست از حال بگذرم و این ترس منو فراتر می کرد.

وقتی به حال رسیدم ناگهان چراغ ها روشن شد و فضا پر شد از صدای :

« تولدت مبارک .... تولدت مبارک .... تولدت مبارک ....!!!»

تازه آگاه شدم که چه اتفاقاتی افتاده و من از اون بی خبر بودم. تولدم بوده و من نمی دونستم؟!

همه ی اعضای خانواده به اضافه ی خانواده ی عمویم دورم حلقه زدند و به چرخش دراومدند. همین جور صدای تق تق ترکیدن بادکنک های رنگارنگ توی هوا پیچیده بود و همه سرود تولد رو برام زمزمه می کردن. خیلی خوشحال بودم اندازه شو نمی دونستم ولی خیلی حرکت قشنگی بود.

صدای موسیقی شاد، صدای تق تق ترکیدن بادکنک ها و خواندن سرود تولد همه جا رو زیبا کرده بود و شاد. کیک خامه ای بزرگی هم روی میز بود که هم عکسم رو روش نقاشی کرده بودن و هم با خامه نوشته بودن تولدت مبارک ساسان جان!

چندین ساعت مراسم جشن تولد من طول کشید.

 خسته شده بودم ، دستم رو به سختی تکان می دادم ولی مجبور بودم که پیش اعضاء خانوادم برم تا خوابی که اونا واسه من و رویا دیدن رو کاریش کنم. نمی دونستم باید چیکار کنم؟!

نمی دونستم باید واقعیت رو به رویا بگم یا اینکه نگم و مستقیم به مادرم بگم؟!

خودم رو روی تختخواب ولو کردم. دور و برم پر بود ازکادوهای باز نشده و دسته گل های رنگارنگ! نمی دونستم به عنوان کادوی تولد چه چیزایی رو واسم خریدن اما کنجکاو بودم که بدونم!؟ می خواستم بلند شم و تعدادی ازکادوها رو باز کنم اما از فرط خستگی تصمیم گرفتم بخوابم تا کمی ازخستگی هام کاسته بشه!

بالشت زیرسرم رو تکون دادم تا یکمی پوف کنه تا خوابم راحت تر بشه. چشمانم روبستم و به خواب فرو رفتم. در خواب همش کارم شده بود غلت خوردن و غلت خوردن و غلت خوردن اما پس از مدتی توانستم بخوایم.

خوابیده بودم که ناگهان با صدای در زدن اتاقم ازخواب بلند شدم و خواب از سرم پرید. کسل و خواب آلود بلند شدم و روی تختخواب نشستم.

در باز شد و کسی به داخل اتاق آمد. رویا بود. رویا آمد و کنار من روی تختخواب نشست. زیباییش دوچندان شده بود.

ثانیه هایی من و رویا چشمانمان به هم دوخته شده بود و کنده نمی شد این گونه بود تا این که رویا سکوت میانمان رو شکست و حرفی زد.

من با چشمان خواب آلود و پف کرده به او جواب دادم.

 او می خواست بداند که من اورا دوست دارم یا اینکه فقط ترحم است که نسبت به او دارم؟!

نمی دانستم چه باید بگویم. هم او را دوست داشتم و هم آن دختر صاحب مغازه را. مغزم به کلی قفل کرده بود و ازحرکت باز ایستاده بود. نمی دانستم باید چه بگویم. تردید داشتم که به رویا چه بگویم و چه از دهانم خارج شود.

مدتی سکوت کردم که ناگهان صدای مهیبی تمام شیشه های اتاق رو لرزاند. آن صدای مهیب، صدای رعد و برق بود که زلزله ی چندین ریشتری به ساختار بدن و وجودم انداخت.

رویا پس از دیدن این صحنه، مولکول های خنده بر روی صورتش نقش بند شد و گفت:

« مرد ِ منو نگاه کن چه می ترسه!؟!

مرد که نباید بترسه تو ناسلامتی قراره منو خوشبخت کنی. دانشمندا گفتن پسرایی که می ترسن نمی تونن مردای خوبی باشن! »

من به میان حرف رویا پریدم و گفتم:

« نه اصلا این جوری نیست من نمی ترسم و هیچ وقت هم نخواهم ترسید. »

رویا خیلی امیدوار بود که با من ازدواج کنه. نمی دونستم باید واقعیت روبهش بگم یا بگذارم رویا همین جوری امیدوار بمونه! در این زمان بود که رویا گفت:

« نمی خوای به سوالم جواب بدی ساسان؟ »

نمی خواستم دل ِ رویا رو بشکونم، به همین دلیل گفتم:

« رویا من تو رو دوست دارم اما هنوز به عشق کامل نسبت به تو نرسیدم...  .!! »

در این زمان بود که رویا اشک درچشمانش حلقه زد و در این جا دریافتم که رویا عاشق واقعی هست....

 

پایان


نظرات شما عزیزان:

سمر
ساعت14:15---28 شهريور 1392
سلام وبلاگ زیبایی داری به من هم سربزن

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





[ پنج شنبه 28 / 6 / 1392برچسب:, ] [ 1:36 قبل از ظهر ] [ نادر ]

[ ]

مجله اینترنتی دانستنی ها ، عکس عاشقانه جدید ، اس ام اس های عاشقانه